بازنویسی حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان
بازنویسی حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان :
مردی
عرب را در جمع طلافروشان بصره ملاقات کردم که از دوران جوانی اش حکایتی را
نقل می کرد . او می گفت که در روزگار جوانی همه ی خوشبختی و راحتی دنیا را
در بین طلا و نقره های درخشان مشاهده می کردم و همیشه در مبادلات و تجارت
های کوچک و بزرگ مشغول به کار بودم و درآمد خوبی کسب می کردم . اما هرگز
از این درآمد راضی نبودم و آن موقع به دنبال گنجی بسیار بزرگ که در بیابان
نهفته شده بود ، راهی بیابان شدم .
چندین روز به دنبال گنج در بیابان گشتم ولی چیزی نیافتم .
پس از چند روز آب و غذایم تمام شد و از آن پس فقط به دنبال پیدا کردن آب
یا غذایی برای زنده ماندن بودم . ناگهان کیسه ای توجهم را جلب کرد . گمان
کردم که درون کیسه گندم بریان است و بسیار خوشحال شدم . اما وقتی کیسه را
باز کردم متوجه شدم که پر از مرواریدهای گران بها است ، بسیار ناامید و
ناراحت شدم و متوجه شدم که قناعت در زندگی بزرگترین ثروت است .
اصل حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان :
اعرابی
ای را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابان راه
گم کرده بودم و از زاد معنی با من چیزی نبود و دل بر هلاک نهاده که ناگاه
کیسه ای یافتم پرمروارید . هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم
بریان است و باز آن تلخی و نومیدی که بدانستم که مروارید است .
در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان چه دُر چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد زپای برکمبربند ِ او چه زَر چه خَزَف
نظر شما درباره ی این انشا چی هست ؟ نظر بزارید ممنونم
این انشا اختصاصی بوده و کپی برداری از آن برای سایت های دیگر ممنوع است .