انشا پدر بزرگم




همیشه یاد و خاطر آدم های لوتی و باگذشت ، در ذهن انسان ها باقی می ماند ، و مهربانی هایشان در ذهن ها هک می شود.

پدر بزرگ خدا بیامرز من هم از این دسته آدم ها بود ، او موه های سیاه ، هیکلی ورزیده ، چهره ای سفید رنگ و کشیده داشت . و چشم هایی که انگار خداوند ، مقداری از آسمان آبی را در مردمک چشم هایش قرار داده بود ، به طوری که از نگاه هایش هرگز دلسیر نمی شدی.اما به دلیل آسیب رسیدن به یکی از پاهایش ، در حادثه ای ، در راه رفتن می لنگید . و همیشه در تمام خوشی ها و ناخوشی ها ، لبخند ملیحی بر روی گونه های پژمرده اش بود.

 





خدا بیامرز آدم مهربانی بود ، هر چند گاهی از اوقات از کوره در می رفت ، ولی هیچگاه ناسزا نمی گفت . هر شب جمعه همه خانواده را ، دور هم جمع می کرد ، و از گذشته ها و داستان زندگی اش برایمان تعریف می کرد . او به بهداشت اهمیت ویژه ای می داد ، و آدمی اجتماعی و بخشنده بود. او آدم خود کفایی بود ، و گوشت ، تخم مرغ ، شیر ، سبزیجات و صیفیجات مورد نیاز خانواده را او تامین می کرد . برای اینکه او کشاورز و گله دار بود.

 

ای کاش هیچ وقت ما را تنها نمی گذاشت ، تا ما از او شیوه زندگی بهتر و رسم مهمان نوازی را بیاموزیم ، و به زندگی هایمان رونق ببخشیم.

 

نظر شما در مورد این انشا چی هست ؟ نظر بزارید ممنونم