حکایت روزی در فصل بهاران
روزی
از روزهای فصل بهاری همراه با جمعی از دوستان و اشنایان برای گشت و تماشای
صحرا و دست سرسبز به بیرون رفتیم و در جایی سرسبز و زیبا نشستیم و
سفره انداختیم و مشغول خوردن غذا شدیم . در آن حوالی سگی از دور دید و
بوی غذا را حس کرد و خودش را به نزدیکی ما رسانده یکی از دوستان پاره
سنگی برداشت و به سمت سگ جوری پرتاب کرد که انگار تکه تانی پرتاب کرده
است و سگ آن سنگ که پرتاب شده بود را بو کرد و بدون این که توقعی داشته
باشد برگشت و از ان جا رفت .آنها ان سگ را صدا زدند ولی ان سگ توجه ای
نکرد. یکی از آن دوستان گفت می دانید که این سگ چه گفت ؟ گفت این بد بختان
از روی ناچاری و خسیسی سنگ می خورن از سفره اینان چه توقعی و انتظاری می
توان داشت ؟
این مطلب اختصاصی بوده و برای سایت انشا هست
هنگام کپی برداری لطفا منبع ذکر کنید
نظر شما در مورد این انشا چی بود ؟
نظرتونو بگید ممنونم