بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران

بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران

بازنویسی حکایت پایه هفتم صفحه 34



بازنویسی حکایت :

در یکی از روزهای فصل بهار که هوا بسیار خوب بود تصمیم گرفتیم با چند تا از دوستانمان به طبیعت برویم و ناهار را آنجا بخوریم . 


به کنار رودی که از دل کوه می جوشید رسیدم و زیر انداز را کنار رود انداختیم تا کمی استراحت کنیم و لذت ببریم . مشغول تماشای زیبایی های طبیعت بودیم که متوجه شدیم سگی از دور به طرف ما می آید . 



سگ به ما نزدیک شد و در چند متری ما ایستاد و حالت انتظار داشت . یکی از دوستان تکه سنگی را از روی زمین برداشت و مانند اینکه تکه نانی است در کنار سگ انداخت . سگ به طرف سنگ رفت و سر خود را خم کرد و سنگ را بو کرد و از ما دور شد . 


دوستان سگ را صدا زدند ، اما سگ با بی توجهی از ما دور می شد و حتی یک لحظه هم توقف نکرد و رفت . 


یکی از دوستان گفت می دانید این سگ در دل خود چه گفته است ؟

گفته است : این بیچارگان از گرسنگی و خسیسی سنگ ها را می خورند ، من چگونه می توانم از این ها توقع غذا را داشته باشم !




اصل حکایت :

«روزی در فصل بهاران باجمعی از دوستداران به هوای گشت  و تماشای صحرا و دشت ،بیرون رفتیم،چون درجایی خرم جای گرفتیم و سفره انداختیم،سگی از دور دید و خود را  نزدیک ما رسانید،یکی از دوستان ،پاره سنگی برداشت و ان چنان که نان پیش سگ اندازند و پیش وی انداخت ،سگ سنگ را بوی کرد و بی توقف بازگشت.سگ را صدا کردند اما التفات نکرد.یکی از انان گفت :می دانید که این سگ چه گفت؟گفت:این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ می خورند.ازخوان و سفره ایشان چه توقع می توان داشت»


انشا مرتبط :

بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران



نظر شما درباره ی این انشا چی هست ؟ نظر بزارید ممنونم


این انشا اختصاصی بوده و کپی برداری از آن برای سایت های دیگر ممنوع است .